محل تبلیغات شما

میم  فکر کرد با مامانم حرف می زده ولی در واقع لام بوده. به لام گفت فکر کردم الفی. صدات شبیه بود. لام گفت گه خورده. 

از این نگاهش متنفرم. سعی می کنم درکش کنم ولی نمی تونم متنفر نباشم. از نگاه بالا به پایینش، از اینکه پیشرفت شخصی نداشته و نمی تونه ببینه یه عده که قدیم ها قد گوز هم حسابشون نمی کرده از خودش بهتر عمل کردن. از حسادتش. عقده هاش رو می فهمم. مثلا اینکه مذهبی نبوده باعث شده نتونه معلم بشه و الان از اینکه مامان من حقوق داره احساس انفجار درونی بهش دست میده و حق هم داره. فکر کردن به اینا از حرصم کم می کنه ولی از تنفرم از این دید بیمار نه. 

بعدش به شدت می ترسم که یه روز منم شبیه اون  بشم. یه روز منم هیچ دستاوردی نداشته باشم و نتئنم پیشرفت بقیه رو با لذت نگاه کنم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها